• RSS
  • Delicious
  • Digg
  • Facebook
  • Twitter
  • Linkedin


Wednesday, December 14, 2011

برای «عادله ضیایی»، همسر آریا آرام نژاد/ محمدجواد اکبرین

Posted by UNITY4IRAN On 2:12 PM No comments

عادله عزيز سلام
از آن روز كه نامه ات به آريا را خواندم و هنوز نميدانم آن نامه كوتاه، توانست ديوارهاي زمخت و بلند انفرادي را بشكافد و به او برسد يا نه، تا امروز كه در خبرها تاييد حكم مجازاتش را خواندم، براي تو حرفها داشتم كه سعي ميكنم رهايشان كنم و به جانِ شكيباي تو بسپارم شان...
خواندم كه برايش نوشتي: «اینجا خدا خیلی زود‌تر از آنچه فکر کنی آه مظلوم را می‌شنود و این ویرانه‌هایی که می‌بینیم تاوان آن آهی است که با ضجه‌ها کشیده شد...»
درست فهميده اي عادله جان راز سقف هايي را كه بر سر زندانبانان حقيرمان آوار شده اند
اما بگذار نخست، قصه اي بگويم برايت از نخستين باري كه به دادگاه احضار شدم؛ آن روز هنوز نه روزنامه نگار بودم نه فعاليت سياسي قابل توجهي داشتم. طلبه اي بودم در قم بي چندان نامي و نشاني. چند باري مقاله نوشتم براي روزنامه ى «صبح امروز» تا با استناد به دين، از آزادي و كرامت انسان دفاع کنم.
تهديدهاي بازجو كه بعدها مي گفت نامش "حسين اسلامي" است وقتي تمام شد از او پرسيدم: اينهمه آدم دارند مينويسند و هنوز گذرشان به اينجا نيفتاده؛ چرا با همين چند مقاله ى ديني به سراغ من آمده ايد؟
پاسخ اش را هرگز از ياد نمي برم؛ گفت: «سراغ آنها هم ميرويم اما تو به نام دين، عليه نظام مينويسي و اين خطرناكتر از غلط هايي است كه آنها به نام دموكراسي مي كنند...»
بعدها من زنداني شدم، آن روزنامه هم به محاق توقيف رفت، مديرش هم ترور شد و هنوز هم با ويلچر و واكر زندگي مي گذراند و یکایک اعضای تحريريه آن روزنامه تا سالها مهمان اوين بودند.
اين قصه را گفتم تا از گناه بزرگ آرياي مان بگويم؛ آخر او و ديگر نازنينانِ شهر بهارنارنج هم به همين گناه بزرگ متهم اند.
زندانبانان از حنجره اي وحشت دارند كه «علي برخيز» خوانده و ولایتِ امویان را در ظهر روز عاشورا نشانه رفته است! به دستهاي آن زنداني ديگر شهرمان نگاه كن! «احمد ميري» را مي گويم كه نشان زخم روزهاي جنگ را بر تن دارد؛ همان روزها كه عيار مرد از نامرد را به تيغ تشخيص مي دادند نه به تاج!
به چين هاي پيشاني آن زنداني ديگر، «عليرضا شهيري» نگاه كن كه يك عمر بر آستانِ خدايي سجده كرده كه انسان را نه به بردگي كه به بندگي آزادانه و عزيزانه آفريده است.
به كرسي خالي تدريسِ آن زنداني ديگر، «علي اكبر سروش» نگاه كن كه به دانشجويانش در دانشگاه، تاريخ اسلام و آزادی را يادآوري كرده است. نگاه كن به استوارىِ حسادت برانگيز اشكان ذهابيان و علیرضا فلاحتی و محمد رضا ملکی و محمد معصومیان ومصطفی ابراهیم تبار...
و آنگاه به زندانبانان حقيري نگاه كن كه ابوذر ترانه خوانِ مان را به بند كشيده اند تا ديگر نخواند و آنقدر كوتاه قامت اند كه نمي بينند قدّ بلندِ پرچم هايي را كه با ناز آواز ابوذر مي رقصند و به هزار "صحراي ربذه" هم كه تبعيدش كنند هزار شهر، ترانه هايش را با زبانِ عطش و آتش مي خوانند و اين سلسله ی رقص و صداست كه خواب از چشم زندانبانان ربوده است.

عادله عزيز
تو در پايان آن نامه ماندگارت به آريا نوشتي:
«اين دلسوختن‌های تلخ به پایان می‌رسد، اما چه وقت، مردان سایه به این نتیجه شیرین می‌رسند که دشمن بودن الماسهایی چون تو، توهمی بیش نبوده...»
راستش من به هوشياري آنان از اين توهّم اميدي ندارم چنان كه به هوشياري ديكتاتورهايي كه تاريخ به نوبت، نام شان را به سیاهی تباهي شان مي آلايد اما تو راست گفته اي كه به پايان مي رسد اين دفتر!
به وعده الهي آنچه در نامه ات آورده اي ايمان دارم و شكوفه هايي را مي شمارم كه پس از اين زمستان سخت، بر دامن عاشقانه هاي شما مي رويند... اين بار كه به ديدار آريا مي روي به ترانه خوانِ "دلتنگی" بگو كه علي، "براي لمس آزادي" برخاسته اما پنهان از گوشِ نامحرمان، آرام قدم برميدارد. به او بگو كه ناز آواز ابوذر، دلهاي پرشماري را لرزانده و هر باد سردي كه مي وزد شماره ى ساعتي زمستاني ست كه مي رود تا بهار بيايد... به او بگو اميرِ مغرور، از ميرِ محصور و ياران دربندش چنان مي ترسد كه  هر صدايي و آوازي را آواري بر تارهاي عنكبوتىِ روزگارش مي بيند و بخوان اين آيه را در گوش آریای مان كه «إنَّ أوهنَ البيوتِ لَبَيتُ العنكبوتِ لَوْ كانوا يعلمون»

بر گرفته از ندای سبز آزادی
به قلم محمد جواد اکبرین

0 comments:

Post a Comment